گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان


آمد آن گلعذار کوفت مرا بر دهان

گفت که سلطان منم جان گلستان منم


حضرت چون من شهی وآنگه یاد فلان

دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی


نای منی هین مکن از دم هر کس فغان

پیش چو من کیقباد چشم بدم دور باد


شرم ندارد کسی یاد کند از کهان

جغد بود کو به باغ یاد خرابه کند


زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان

چنگ به من درزدی چنگ منی در کنار


تار که در زخمه ام سست شود بگسلان

پشت جهان دیده ای روی جهان را ببین


پشت به خود کن که تا روی نماید جهان

ای قمر زیر میغ خویش ندیدی دریغ


چند چو سایه دوی در پی این دیگران

بس که مرا دام شعر از دغلی بند کرد


تا که ز دستم شکار جست سوی گلستان

در پی دزدی بدم دزد دگر بانگ کرد


هشتم بازآمدم گفتم و هین چیست آن

گفت که اینک نشان دزد تو این سوی رفت


دزد مرا باد داد آن دغل کژنشان